انگار همهچیز دیر و از دهنافتاده است. زن برنج خیسانده برای خورشتی که دیروز پخته و گذاشته ته یخچال. دیشب، شیفت مرد بوده که برود قرصهای پدربزرگ را بدهد و بماند تا صبح. میگوید آنجا خوابش نمیبرد. یا خیلی سرد است یا خیلی گرم. من شب را خوابیدهام. پسِ ساعتها بیداری خوابیدهام. زن پرسید: «چندساعت؟» گفتم: « بیستویک ساعتی میشود به گمانم.» گفتم: «ضعف دارم و نمیتوانم بلند شوم.» زن برایم ماکارونی داغ کرد و آورد. گفتم: «باید بیدار بمانم.» گفت: «باید بخوابی» گفتم: «سرماخوردگی لعنتی برنامههام را به هم ریخت.» گفت: «بقیهاش بماند برای فردا.» گفتم: « مباحث امروز را جمع کردهام، اما کار داستانم مانده.» گفت: « من هم خورشتم را پختهام و برنجم مانده.» صورتم را با آب سرد شستم. چندبار. برگشتم به خودم. به کاری که باید تمام میشد. کمیدربارهی پلات خواندم. نطفهی چندروزهی داستانم را نگاه کردم. نطفهی ضعیفی بود. یک برگهی آسه گذاشتم روبروم. خطکشی کردم. سعی کردم خانهها را پر کنم. با پلاتی که از قبل نوشتهبودم مشکل داشتم. پاک کردم از نو نوشتم. آرمینا یکی از تمرینهای نیلگیمن را نوشته بود. یکداستان کوتاه بود. گذاشتهبودم سر فرصت بخوانم. یکتمرین معمولی نبود. باید تحلیل میشد. خواندمش. چندنکته یادداشت کردم. سوالی که داشتم هم اضافه کردم که بعد در ایمیلی که برایش میفرستم بپرسم. ۲۲/۵ساعت شد. آمدم بخوابم یادم آمد که باید گزارش هم مینوشتم اینجا. یککار گروهی را هم نرسیدهبودم انجام دهم. بعد دیگر چیزی نفهمیدم. بیدار شدم و دیدم مرد صبح برگشته و خوابیده. زن میخواست برنج بگذارد. صبحانه را دیر میخوردم. گزارش را دیر ثبت میکردم. باید کار گروهی را با تأخیر شروع میکردم. نطفه را نگه داشتهبودم و فکر میکردم به جز آن، چقدر همه چیز دیر و از دهنافتاده است.
شروع غداهای جامد برای کودک بازدید : 109
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 11:23